به کافه کتاب خوش آمدید :)
- ۱۰۵ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۲
- ۵۶۲۷ نمایش
نفسِ بودن هرگز او را ارضا نکرده بود و نمیکرد. همیشه چیزی بیش از بودن طلب کرده بود.
بعد از دوران نوجوانی که رمانهای بلند و ماجراجویانه از نویسندگانی مثل ژول ورن و جان کریستوفر رو به راحتی و با اشتیاق میخوندم، دیگه زیاد سراغ کتابهای طولانی (بیشتر از ۴۰۰-۵۰۰ صفحه) نمیرفتم. شاید به این دلیل که تعداد کتابهایی که در یک ماه یا یک سال میخوندم برام مهم بود، یا به خاطر اینکه حوصلهی خوندن جزئیات زیاد و توصیفات طولانی رو نداشتم. در کل، وقت زیاد برای یک کتاب و یک نویسنده گذاشتن رو بیهوده و خستهکننده میپنداشتم.
ولی یک سال اخیر که چند کتاب طولانی ولی جذاب رو مطالعه کردهام (جزیره از روبر مرل، آنک نام گل از اومبرتو اکو و همین کتاب) نظرم عوض شده. درسته که خوندن رمان بلند دشواریهایی داره؛ به خاطر اینکه نویسنده معمولاً وقت زیادی به مقدمهچینی میپردازه و عجلهای در به اوج رساندن داستانش نداره، و یا اینکه گاهی حس میکنی داستان راکد و یکنواخت شده و به تکرار افتاده، و به همین خاطر بارها و بارها وسوسه میشی که کتاب رو رها کنی، ولی اگر از قبل با مضمون و محتوای کتابی که انتخاب کردی آشنایی نسبی داشته باشی و مطمئن باشی که در راستای کنجکاویها و علایقت هست، حتماً مزد تحمل اون یکنواختی رو میگیری.
در جایی خوندم که مطالعهی کتاب، دیدن با واسطهی جهان است. در واقع اجازه میدهی نویسنده جهان را از منظر و دیدگاه خود برایت تعریف و تفسیر کند. اگر باور داشته باشی که دیدگاه نویسنده ارزشمند و جالب است، طولانی بودن کتاب اتفاقاً شانس خوبی است که پیدا کردهای تا اندکی بیشتر از نویسنده و عقایدش بهره ببری. تازگیها وقت بیشتری برای انتخاب و شناخت محتوای کتاب -از منابع مورد اعتماد- میگذارم و در نتیجه در حین مطالعه، وسوسهی نیمهکاره رها کردنِ کتاب کمتر اذیتم میکند.
*****
غیر از رمان کوتاه همزاد -که سه چهار سال پیش مطالعه کرده بودم و با وجود کنجکاو بودن نسبت به داستانش، چیز خاصی ازش نفهمیده بودم- کتاب دیگری از داستایوفسکی نخونده بودم. همچنین غیر از داستان زیبا ولی غمانگیز مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی، اکثر تلاشهایم برای مطالعهی ادبیات روسیه ناموفق بود. روز بعد از کنکور با اشتیاق فراوان بعد از چندین سال دوری از کتاب، ابلهِ داستایوفسکی رو از کتابخانه گرفتم ولی بعد از پنجاه صفحه دلم رو زد. چند قسمت از نسخهی صوتی مرشد و مارگریتا رو هم به تازگی گوش دادم، ولی باز هم جزئیات و توصیفات حوصلهسربر و طولانیاش میلی برای ادامهی کتاب در من ایجاد نکرد. جنایت و مکافات اولین تجربهی موفق و لذتبخش از مطالعهی آثار مشهور ادبیات روسیه برای من بود.
کتاب رو حین سفر در اتوبوس با شنیدن نسخه صوتی آرمان سلطانزاده شروع کردم، و بعد از چند فصل نسخه چاپیش رو از کتابخونه گرفتم و در ادامه هم با ترکیبی از صوتی و متنی مطالعهاش رو پیش بردم. اجرای بینظیر و فوقالعادهی آرمان سلطانزاده و همچنین ترجمهی بیتکلف، روان و طنزآمیز اصغر رستگار باعث شد نتونم به راحتی دست از خوندنش بردارم و دو هفتهای تمومش کنم. ترجمهی جناب رستگار به خوبی حالوهوای مطالعهی یک اثر کلاسیک و قدیمی رو در من ایجاد کرد.
برخلاف ویژگیای که بالا از رمانهای بلند گفتم (ورود تدریجی به داستان)، داستایوفسکی در این کتاب به سرعت به ماجرای اصلی پرداخته و بیهوده خواننده را منتظر نگذاشته است. اصلاً عنوان کتاب به خوبی آنچه در داستان میگذرد را نشان میدهد! اگر از عنوان هم چیزی دستگیرتان نشود، همان فصل اول نشانههایی از اتفاقات ناگوارِ پیشرو میبینید. البته این دانستن، ذرهای از جذابیت قصه نمیکاهد؛ آن اتفاق ناگوار و آن جنایت تنها آغاز قصه است، اصل داستان دربارهی مکافات است. در کنار ماجرای اصلی، شخصیتهای فرعی و ماجراهایشان کمکم وارد میشوند و گاهاً بار اصلی جذابیت و پیشرَوی داستان را به دوش میکشند.
با توجه به تعداد اندک کاراکترها (به نسبت حجم کتاب) و فضای محدود وقوع اتفاقات (تقریباً تمام داستان در شهر سنپترزبورگ روایت میشود)، و در مقایسه با رمانهای بلندی که در مکانها و زمانهای مختلف مدام جابجا میشوند، موقعیتها و فضاهایی که داستان جنایت و مکافات در آن جریان دارد چندان متنوع نیست. عمدهی ماجرا وقتی روایت میشود که راسکلنیکف پریشان و آشفته گوشهی تخت در اتاق محقرش افتاده است و کسانی بالای سرش حرف میزنند، یا اینکه گیج و سرگردان در خیابانهای سنپترزبورگ قدم میزند و افکار بیمارگونهاش را نشخوار میکند. شخصیتهای اصلی و محوری داستان هم کمتر از انگشتان دو دست هستند و گفتگو میان آنها عمدهی حجم کتاب را تشکیل میدهد. با این وجود، جذابیت گفتاری و داستانی گفتگوها و همچنین حس واقعی و زندهای که کاراکترها دارند، باعث میشود همان موقعیتها و فضاهای محدود داستان در ذهنتان ماندگار شوند. بعد از خواندن کتاب، هر موقع گوشهی تخت بیحال و ناامید افتادهام، دربارهی اتفاقات گذشته و آینده بیهوده فکر میکنم و یا تنها و بیهدف در شهر پرسه میزنم، راسکلنیکف و سرگذشت غمانگیزش را به خاطر خواهم آورد.
شنیده بودم که داستایوفسکی در روانشناسی و کند و کاو ذهنی شخصیتهایش استاد است، در بخشهای متعددی از کتاب به خوبی متوجه این موضوع شدم. صحنههای گفتگو میان راسکلنیکف با پورفیریِ کارآگاه در اواخر داستان که اضطراب و تعلیق آن بیشک مو به تن خواننده سیخ میکند، از جمله موقعیتهاییست که نبوغ نویسنده در پیچیدهسازی تدریجی شخصیتها و روابط و گفتگو میان آنها را نشان میدهد.
دربارهی پایان داستان (اگه قصد دارید کتاب رو مطالعه کنید، این قسمت رو نخونید):
بخشهای پایانی کتاب، وقتی راسکلنیکف در پیِ فهمیدن ماجرا توسط پورفیری، بین اعتراف، فرار و خودکشی باید یکی را انتخاب کند، تردید و آشفتگی او در عمق جان و ذهن خواننده نیز نفوذ میکند. فصل آخر، پس از اینکه راسکلنیکف نتوانسته اعتراف کند و خبر خودکشی سویدریگایلوف (تنها شاهدِ اعتراف مخفیانهاش نزد سونیا) را شنیده و در حال پایین آمدن از پلههاست و به نظر میرسد تصمیمش را عوض کرده، خوشحال شدم که گویا قرار نیست داستان به دستگیری و محکومیت او ختم شود. اما وقتی راسکلنیکف پس از نگاه به سونیا و در عین ناباوری دوباره از پلهها بالا میرود و جرم خود را نزد معاون بازپرس اقرار میکند، ابتدا غافلگیر و عصبانی شدم، ولی خیلی زود فهمیدم که کاری جز این نمیشد و نمیبایست کرد. راسکلنیکف مثل مجرمان دیگر نبود که بتواند جنایتش را در ذهن و جان خود دفن کند. او آنقدر ضعیف نبود که بخواهد از مجازات عملش فرار کند و با آسایشی دروغین به زندگی ادامه دهد.
غم و تلخیِ داستان در پایان نهایی به اوج خود میرسد. جایی که راسکلنیکف پس از مدتها چیزی را حس میکند، چیزی که میتواند به زندگی پوچ و ناامیدانهاش ارزشی وصفناشدنی ببخشد و او را از دره نابودی نجات دهد؛ عشق. ولی برای رسیدن به این عشق باید هفت سال صبر کند؛ هفت سال اسارت. آیا او میتواند طی این هفت سال، روزنهی کوچک امیدش را حفظ کند و به شوقِ رسیدن به سونیا زنده بماند؟
«...اما این آغاز داستان دیگری است، داستانِ نوزایی تدریجی یک انسان، تجدید حیات تدریجی او، آشنایی او با واقعیتی تازه و تاکنون ناشناخته. این میتواند مضمون داستان دیگری باشد. داستان کنونی ما همینجا پایان میگیرد.»
چکیده: شخصیت اصلی کتاب، دکتر یوزف برویر، طبیب و روانپزشک اتریشی است که موفقیتهای فراوانی به دست آورده و در سراسر اروپا شهرت بسیاری کسب کرده است. ولی با شروع داستان که پزشک پختهی ۴۰ سالهایست و به قلهی موفقیت رسیده است، احساس ناامیدی و رنجش زیادی دارد. ماجرای رسواکنندهاش با بیماری جوان و فریبنده، باعث خیالاتی رهاییناپذیر و به گونهای وسواس فکری برای او شده و همچنین زندگی با همسرش را به مشکل رسانده است. ترس از سالخوردگی و مرگ هم ذهنش را آشفته و خوابهایش را پریشان کرده است.
و اما ماجرای اصلی کتاب زمانی آغاز میشود که لو سالومه، معشوقهی فریدریش نیچهی فیلسوف، نزد دکتر برویر میآید و از او برای درمان بیماریهای جسمی متعدد و همچنین ناامیدی شدید نیچه که ممکن است به خودکشی بینجامد، کمک میخواهد. دکتر برویر که خود نیز در زندگی شخصیاش شرایط خوبی را تجربه نمیکند، این درخواست کمک را میپذیرد؛ غافل از اینکه درمان فیلسوفی مغرور همچون نیچه با عقایدی خاص و متفاوت به راحتی میسر نمیشود...
وقتی نیچه گریست آمیزهای است جذاب از خیال و واقعیت و ترکیبی هنرمندانه از روانشناسی، فلسفه و ادبیات! این کتاب از موفقترین آثار اروین دیوید یالوم، نویسنده و روانپزشک آمریکایی است که در سال ۱۹۹۲ منتشر شد. اروین یالوم در پایان این رمان، در یادداشتی به توضیح دربارهی شخصیتهای کتاب، چگونگی ایجاد ارتباط میان آنها و پدید آوردن ماجرای وقتی نیچه گریست میپردازد:
فریدریش نیچه و یوزف برویر هرگز ملاقاتی نداشتند و البته رواندرمانی نیز از رویارویی آن دو زاده نشد. با وجود این، زندگی شخصیتهای اصلی داستان بر واقعیت استوار است و حوادث عمدهی رمان از تألمات روحی برویر، ناامیدی نیچه، آنا او. و لوسالومه گرفته تا رابطهی فروید با برویر و شکلگیری رواندرمانی، همه و همه از نظر تاریخی در سال ۱۸۸۲ به وقوع پیوستهاند. وقتی نیچه گریست، با قراردادن شخصیتهای تاریخی در یک موقعیت داستانی، مرز میان فلسفه و حقیقت را محو میکند.
پیش از مطالعهی کتاب، در جایی خوندم که ماجرای کتاب در صد صفحهی ابتدایی کشش چندانی ندارد و بعد از آن شکل میگیرد؛ ولی برای من داستان کتاب از همان لحظهی اول نوید یک تجربهی فوقالعاده رو میداد و روند داستان از همان صفحات ابتدایی من رو به شدت جذب کرد. در ادامه با شروع ماجرای اصلی، جلسات درمانی، گفتگوهای میان برویر و نیچه و فراز و نشیبهای فراوانی که نویسنده به داستان داده بود، لذت مطالعهی کتاب رو به نهایت رسوند. هرچند بعضاً گفتگوهای کتاب حالت فلسفی زیادی میگرفت و برام مبهم میشد؛ اما هیچگاه ریتم کسلکنندهای پیدا نمیکرد و همواره همراه با جذابیت بسیار بود.
نویسنده این کتاب رو یک رمان آموزشی معرفی کرده و در کنار لذت بردن از ماجرای زیبای آن، میتوان در رابطه با وسواس فکری و روشهای درمانش مطالب مفیدی رو یاد گرفت. اگر به خواندن بحثهای فلسفی و روانشناختی علاقهای ندارید، ممکنه بحثهای طولانی میان دو کاراکتر کتاب برای شما کسلکننده باشه؛ اما اگر به همچین مسائلی علاقهمندید، مطمئناً مانند من از این کتاب و ماجرای فوقالعادهی آن لذت میبرید! :)
اروین دیوید یالوم، روانپزشک و نویسندهی آمریکایی
***********************************************
چکیده: شروع داستان همراه است با خبر مرگ ایوان ایلیچ، قاضی صاحب منصب روسی در پی تحمل بیماریای دشوار و ناگوار و در ادامه مراسم تشییع پیکر او. در بخشهای بعدی، کتاب به گذشته باز میگردد و زندگی ایوان ایلیچ را تا زمان ابتلایش به بیماری روایت میکند. کتاب از درد و رنجهای جسمی و روحیِ ایوان ایلیچ در مدت سه ماه بیماری جانکاهش سخن میگوید، از بیرحمی و بیتوجهیِ اطرافیانش و از امیدواریها و ناامیدیهای پی در پی...
لئو تولستوی، نویسندهی این کتاب، از مشهورترین نویسندگان روسی قرن نوزدهم به شمار میرود و با نگاشتن آثار درخشانی همچون جنگ و صلح و آنا کارنینا نام خود را در ادبیات روسیه ماندگار کرده است. تولستوی، رمان کوتاه مرگ ایوان ایلیچ را در سال 1886 به چاپ رساند.
پیام اصلی کتاب دربارهی گم شدن معنای حقیقی زندگی در میان روزمرگیهای ما انسانهاست. ایوان ایلیچ که به عقیدهی خود و اطرافیانش زندگی موفقی داشته و به عنوان یک قاضی در کارش بسیار ترقی کرده، هنگام نزدیک شدن زمان مرگش، به بیهودگی و بیمعنی بودن زندگی و کارهایی که انجام داده است پی میبرد. لئو تولستوی در این رمان کوتاه، روند روحی یک بیمارِ در آستانهی مرگ را با بهترین توصیفات نشان میدهد؛ از انکار بیماری و خشم تا افسردگی و در نهایت پذیرش مرگ!
من نسخهی صوتی این کتاب رو با صدای گرم و دلنشین آقای اکبر زنجانپور شنیدم و نخستین تجربهی کتاب صوتی برای من بود؛ تجربهای زیبا و در عین حال تلخ و غمانگیز... توصیفات کتاب عالی و دقیق بود و درد و رنج ایوان ایلیچ من رو هم واقعاً رنج میداد! شما هم میتونید کتاب صوتی مرگ ایوان ایلیچ رو از طریق لینک پایان مطلب، به طور رایگان از سایت ایران صدا دریافت کنید. البته در این روزها شاید این کتاب غمانگیز گزینهی چندان مناسبی نباشه! :)
نمرهی من به این کتاب:
✰✰✰✰✰✰✰✰✰✰
************************************************
من به جرأت میگویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفتهی نیچه حکمتی عظیم نهفته است که «کسی که چراییِ زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.»
انسان در جستجوی معنا، رمانی است نوشتهی دکتر ویکتور فرانکل، روانپزشک و عصبشناس اتریشی و پدیدآورندهی مکتب لوگوتراپی (معنادرمانی) در روانشناسی. او در جنگ جهانی دوم به علت یهودی بودن، طی سالهای 1942 تا 1945 بهوسیلهی نازیها در اردوگاههای کار اجباری و در دشوارترین و وحشتناکترین شرایط زندانی شد و به سختی با مرگ دست و پنجه نرم کرد. ویکتور فرانکل یک سال پس از آزادی، رمان انسان در جستجوی معنا را در دو بخش به چاپ رساند.
بخش اول که بیشتر حجم کتاب را تشکیل میدهد، خاطرات نویسنده از اردوگاههای کار اجباری «آشویتس» و «داخاو» را روایت میکند. دکتر فرانکل در میان روایتهای نه چندان منظم از رویدادها و حوادث ناخوشایند اردوگاه، از تلاشهای بیوقفهاش برای زنده نگه داشتن امید خود و اطرافیانش سخن میگوید و راهکارهایش برای زنده ماندن در آن شرایط سخت را بیان میکند. او علاوه بر اینکه با روحیهای مثالزدنی و شگفتانگیز سعی در گذراندن دوران ناگوار اسارت دارد، اطرافیانش را نیز به تحمل سختیها و تسلیم نشدن در مقابل یأس و ناامیدی تشویق میکند. توصیفات کتاب در این قسمت بسیار ملموس و تأثیرگذار و البته تلخ و غمانگیز است و نویسنده درد و رنج زندانیان را به خوبی به تصویر کشیده است.
و اما در چهل صفحهی پایانی و در بخش دوم، نویسنده به توضیح و شرح مکتب خود، معنادرمانی یا لوگوتراپی میپردازد. دکتر فرانکل در این قسمت سعی کرده خلاصهای از 30 جلد کتابی که دربارهی لوگوتراپی نگاشته را در این تعداد صفحات اندک برای خونندگان بیان کند و آنها را با مسائل و بحثهای مختلف معنادرمانی همچون پویاییِ اندیشه، خلأ وجودی و معنای عشق و رنج آشنا کند و برای این کار از مثالهایی قابل درک و ساده بهره برده است. البته در بخش اول نیز فرانکل در میان روایتها با بررسی رفتار زندانیان، از روش درمانی خود برای خوانندگان سخن میگوید؛ ولی بخش دوم جنبهی علمی بیشتری دارد. در قسمتی از کتاب آمده:
لوگوتراپی در مقایسه با روانکاوی روشی است که کمتر به گذشته توجه دارد و به دروننگری هم ارج چندانی نمینهد. در ازاء توجه بیشتری به آینده، وظیفه، مسئولیت، معنی و هدفی دارد که بیمار باید زندگی آتی خود را صرف آن کند.
من فکر میکردم چون بخش دوم مسائلی نسبتاً تخصصی رو عنوان کرده، جذابیت کمتری برام داشته باشه؛ ولی همانند بخش اول از مطالعهش بسیار لذت بردم و در مجموع این کتاب تجربهی زیبا و دلنشینی برای من بود :)
نمرهی من به این کتاب:
✰✰✰✰✰✰✰✰✰✰
ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی
**************************************************
ما زائر دلشکستهی این خاکیم. اگر امید را دمی رها نکردیم، نه بدان دلیل بود که آن را در خود داشتیم؛ بل بدان سبب بود که امید را چون ودیعهیی به دست ما سپرده بودند تا به دست دیگران بسپاریم...
چکیده: نادر ابراهیمی در این کتاب از ماجراهای جالب و خواندنیِ شغلهایش میگوید، از زمان جوانی تا بزرگسالی، از خطاطی، نقاشی و کارهای چاپخانهای گرفته تا به راه انداختن مؤسسات پژوهشی و کار در شرکتهای بزرگ تجاری. نویسنده در کتاب خود را به سبب تجربهی شغلهای بسیار، ابن مشغله نامیده است. او روایت میکند از ابن مشغله در جستجوی نخستین راههای کسب درآمد، از اینکه چگونه ابن مشغله یک «شغل عوضکن» حرفهای از آب در میآید، از اینکه ابن مشغله هم گاهی گرفتار بیکاریهای طولانیمدت میشود و خلاصه از تمام دردسرها و ماجراهای شغلیاش برای خواننده تعریف میکند...
نادر ابراهیمی، از مشهورترین رماننویسهای معاصر ایرانی است. او ابن مشغله را در سال 1352 و به دنبال آن ابوالمشاغل را در سال 1365 و به عنوان جلد دوم آن منتشر کرد. آتش بدون دود، مردی در تبعید ابدی، یک عاشقانهی آرام و بار دیگر شهری که دوست میداشتم از دیگر آثار درخشان این نویسنده است.
من نثر آقای ابراهیمی رو خیلی دوست دارم و شیوهی نگارش صمیمی و گرم و شیرینش همیشه برای من لذتبخش بوده و هست. اما از بین کتابهایی که از این نویسنده خوندم، ابن مشغله رو کمتر پسندیدم. مهمترین دلیلش هم شاید نامنظم بودن روایتهاست. نویسنده خاطرات شغلی جالب و طنزآمیزش را چندان منظم تعریف نکرده است و مدام از این شاخه به اون شاخه پریده! همین موضوع تا حدی باعث سردرگمیِ خواننده میشود. جلد دوم این کتاب، یعنی ابوالمشاغل، برای من جالبتر بود و روایتهاش بیشتر به دلم نشست :)
نمره ی من به این کتاب:
✰✰✰✰✰✰✰✰✰✰
**************************************************
خرید نسخهی الکترونیکی کتاب از سایت طاقچه
چکیده: آلن کارلسن، پیرمرد صدسالهای است که در روز تولد صد سالگیاش در خانهی سالمندان، به یکباره تصمیم میگیرد از پنجرهی اتاقش فرار کند تا مجبور نباشد بیش از این، زندگی کسلکننده در خانهی سالمندان را تحمل کند. پیرمرد که قصد دارد به شهر دیگری رفته و زندگی آرام و لذتبخشی را در سالهای باقی ماندهی عمرش تجربه کند، با دزدیدن یک چمدان از جوانی عضو گروهی تبهکارانه، وارد ماجراهای مختلفی میشود...
اما کتاب در میان تعریف قصهی فرار آلنِ صدساله، سرگذشت عجیب و غریب و پرماجرای صد سال گذشتهاش را نیز روایت میکند. آلن در کودکی و نوجوانی پدر و مادرش را از دست میدهد و مجبور میشود به سختی کار کند. او ابتدا در یک کارخانه ساخت مواد منفجره شاگردی میکند و کمکم در این کار ماهر میشود. با تعطیل شدن کارخانه، آلن به تنهایی مشغول به کار شده و خرج خود را تأمین میکند.
آلن از سیاست متنفر است و هیچ عقیدهی سیاسیای هم ندارد؛ اما ناخواسته (بهخاطر مهارتش در ساخت مواد منفجره) و بهطور بامزهای وارد مهمترین رویدادهای سیاسی قرن بیستم میشود؛ از جنگ داخلی اسپانیا گرفته تا جنگ جهانی دوم، بمباران اتمی ژاپن و انقلاب کمونیستی روسیه!...
یوناس یوناسُن، نویسندهی سوئدیِ این کتاب، مدتها پیش از انتشار آن، شخصیت رمان را در ذهن خویش ساخت و در خلال سالها گاه صفحهای از رمان را مینوشت تا بتواند با فشار عصبی خردکنندهی کارش کنار بیاید. او سرانجام این کتاب را در سال 2012 منتشر کرد. او «مرد صد سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» را کتابی توصیف کرده است که به نحوی هوشمندانه بسیار ابلهانه است و آلن، قهرمان رمانش، را منِ دیگر خود میبیند.
داستان این رمان علاوه بر جنبههای طنزآمیز و سیاسی، جذاب و هیجانانگیز است و نمیتونید به راحتی از خواندن سرگذشت پیرمرد صدساله دست بکشید! ماجرای پلیسی و جناییِ آمیخته با طنز کتاب، از همان ابتدا هیجان و شوق پیگیریِ داستان را در شما به وجود میآورد و شخصیت جالب و دوستداشتنی آلن با کارهایش شما را شگفتزده میکند! هرچند رفتهرفته با نزدیک شدن به پایان کتاب، جذابیت داستان کمتر میشود؛ ولی در کل ماجرای کتاب کشش لازم برای خواننده را به خوبی ایجاد کرده است.
در بخشهای مرور سرگذشت پر فراز و نشیب پیرمرد صدساله، نویسنده با قرار دادن شخصیت اصلی کتاب در میان حوادث مهم قرن گذشته، تاریخ را به گونهای جذاب و بامزه برای خواننده روایت میکند.
نمرهی من به این کتاب:
✰✰✰✰✰✰✰✰✰✰
یوناس یوناسن، روزنامهنگار و نویسندهی سوئدی
*************************************************
هر بار وقتی از سفری به ایران بر می گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسه ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره ای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی راه و بی روح مرزی. خطوط «مِید این بریطانیای کبیر»! پاره ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...
جانستان کابلستان دهمین اثر رضا امیرخانی است. امیرخانی در مهرماه 1388 زمانی که با همسر و فرزندش به مشهد سفر کرده بود، به یکباره تصمیم می گیرد سفری به کشور همسایه نیز داشته باشد. نویسنده در جانستان کابلستان سفر کوتاه اما پرماجرایش به افغانستان را روایت می کند. پرسه در خاک همسایه فرصتی است برای نگاه کردن دوباره به ایران، اتفاقات تازه و آینده ی پیش رو.
امیرخانی در این سفر به شهرهای مختلفی همچون هرات، مزار شریف، بلخ و کابل می رود و در میان روایت های جذابش از رویدادهای سفر، خواننده را با فرهنگ و سنت مردمان خونگرم و جوانمرد افغان آشنا می کند. نویسنده در طول داستان جسته گریخته وارد بحث ها و مسائل تاریخی، اجتماعی و سیاسی هم می شود و در بعضی قسمت ها انتقاداتی رو بیان می کند. البته در برخی موارد نویسنده بیش از حد به این بحث ها می پردازد و شیرینیِ روایت سفر را از بین می برد.
کتاب در بسیاری لحظات بانمک و طنزآمیز است؛ اما در برخی قسمت ها که از درد و رنج و مشکلات فراوان مردم افغان سخن می گوید، غمگین می شود. زمانی که نویسنده از سفر به مناطق خطرناک افغانستان (مثل مزار شریف) روایت می کند، ترس و دلهره و هیجان هم به داستان افزوده می شود. جانستان کابلستان برای من سفرنامهی جالب و دلنشینی بود و به شما هم پیشنهاد می کنم مطالعهی این کتاب زیبا رو از خودتون دریغ نکنید! :)
نمره ی من به این کتاب:
✰✰✰✰✰✰✰✰✰✰
رضا امیرخانی
*************************************************