جنایت و مکافات / داستایوفسکی
نفسِ بودن هرگز او را ارضا نکرده بود و نمیکرد. همیشه چیزی بیش از بودن طلب کرده بود.
بعد از دوران نوجوانی که رمانهای بلند و ماجراجویانه از نویسندگانی مثل ژول ورن و جان کریستوفر رو به راحتی و با اشتیاق میخوندم، دیگه زیاد سراغ کتابهای طولانی (بیشتر از ۴۰۰-۵۰۰ صفحه) نمیرفتم. شاید به این دلیل که تعداد کتابهایی که در یک ماه یا یک سال میخوندم برام مهم بود، یا به خاطر اینکه حوصلهی خوندن جزئیات زیاد و توصیفات طولانی رو نداشتم. در کل، وقت زیاد برای یک کتاب و یک نویسنده گذاشتن رو بیهوده و خستهکننده میپنداشتم.
ولی یک سال اخیر که چند کتاب طولانی ولی جذاب رو مطالعه کردهام (جزیره از روبر مرل، آنک نام گل از اومبرتو اکو و همین کتاب) نظرم عوض شده. درسته که خوندن رمان بلند دشواریهایی داره؛ به خاطر اینکه نویسنده معمولاً وقت زیادی به مقدمهچینی میپردازه و عجلهای در به اوج رساندن داستانش نداره، و یا اینکه گاهی حس میکنی داستان راکد و یکنواخت شده و به تکرار افتاده، و به همین خاطر بارها و بارها وسوسه میشی که کتاب رو رها کنی، ولی اگر از قبل با مضمون و محتوای کتابی که انتخاب کردی آشنایی نسبی داشته باشی و مطمئن باشی که در راستای کنجکاویها و علایقت هست، حتماً مزد تحمل اون یکنواختی رو میگیری.
در جایی خوندم که مطالعهی کتاب، دیدن با واسطهی جهان است. در واقع اجازه میدهی نویسنده جهان را از منظر و دیدگاه خود برایت تعریف و تفسیر کند. اگر باور داشته باشی که دیدگاه نویسنده ارزشمند و جالب است، طولانی بودن کتاب اتفاقاً شانس خوبی است که پیدا کردهای تا اندکی بیشتر از نویسنده و عقایدش بهره ببری. تازگیها وقت بیشتری برای انتخاب و شناخت محتوای کتاب -از منابع مورد اعتماد- میگذارم و در نتیجه در حین مطالعه، وسوسهی نیمهکاره رها کردنِ کتاب کمتر اذیتم میکند.
*****
غیر از رمان کوتاه همزاد -که سه چهار سال پیش مطالعه کرده بودم و با وجود کنجکاو بودن نسبت به داستانش، چیز خاصی ازش نفهمیده بودم- کتاب دیگری از داستایوفسکی نخونده بودم. همچنین غیر از داستان زیبا ولی غمانگیز مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی، اکثر تلاشهایم برای مطالعهی ادبیات روسیه ناموفق بود. روز بعد از کنکور با اشتیاق فراوان بعد از چندین سال دوری از کتاب، ابلهِ داستایوفسکی رو از کتابخانه گرفتم ولی بعد از پنجاه صفحه دلم رو زد. چند قسمت از نسخهی صوتی مرشد و مارگریتا رو هم به تازگی گوش دادم، ولی باز هم جزئیات و توصیفات حوصلهسربر و طولانیاش میلی برای ادامهی کتاب در من ایجاد نکرد. جنایت و مکافات اولین تجربهی موفق و لذتبخش از مطالعهی آثار مشهور ادبیات روسیه برای من بود.
کتاب رو حین سفر در اتوبوس با شنیدن نسخه صوتی آرمان سلطانزاده شروع کردم، و بعد از چند فصل نسخه چاپیش رو از کتابخونه گرفتم و در ادامه هم با ترکیبی از صوتی و متنی مطالعهاش رو پیش بردم. اجرای بینظیر و فوقالعادهی آرمان سلطانزاده و همچنین ترجمهی بیتکلف، روان و طنزآمیز اصغر رستگار باعث شد نتونم به راحتی دست از خوندنش بردارم و دو هفتهای تمومش کنم. ترجمهی جناب رستگار به خوبی حالوهوای مطالعهی یک اثر کلاسیک و قدیمی رو در من ایجاد کرد.
برخلاف ویژگیای که بالا از رمانهای بلند گفتم (ورود تدریجی به داستان)، داستایوفسکی در این کتاب به سرعت به ماجرای اصلی پرداخته و بیهوده خواننده را منتظر نگذاشته است. اصلاً عنوان کتاب به خوبی آنچه در داستان میگذرد را نشان میدهد! اگر از عنوان هم چیزی دستگیرتان نشود، همان فصل اول نشانههایی از اتفاقات ناگوارِ پیشرو میبینید. البته این دانستن، ذرهای از جذابیت قصه نمیکاهد؛ آن اتفاق ناگوار و آن جنایت تنها آغاز قصه است، اصل داستان دربارهی مکافات است. در کنار ماجرای اصلی، شخصیتهای فرعی و ماجراهایشان کمکم وارد میشوند و گاهاً بار اصلی جذابیت و پیشرَوی داستان را به دوش میکشند.
با توجه به تعداد اندک کاراکترها (به نسبت حجم کتاب) و فضای محدود وقوع اتفاقات (تقریباً تمام داستان در شهر سنپترزبورگ روایت میشود)، و در مقایسه با رمانهای بلندی که در مکانها و زمانهای مختلف مدام جابجا میشوند، موقعیتها و فضاهایی که داستان جنایت و مکافات در آن جریان دارد چندان متنوع نیست. عمدهی ماجرا وقتی روایت میشود که راسکلنیکف پریشان و آشفته گوشهی تخت در اتاق محقرش افتاده است و کسانی بالای سرش حرف میزنند، یا اینکه گیج و سرگردان در خیابانهای سنپترزبورگ قدم میزند و افکار بیمارگونهاش را نشخوار میکند. شخصیتهای اصلی و محوری داستان هم کمتر از انگشتان دو دست هستند و گفتگو میان آنها عمدهی حجم کتاب را تشکیل میدهد. با این وجود، جذابیت گفتاری و داستانی گفتگوها و همچنین حس واقعی و زندهای که کاراکترها دارند، باعث میشود همان موقعیتها و فضاهای محدود داستان در ذهنتان ماندگار شوند. بعد از خواندن کتاب، هر موقع گوشهی تخت بیحال و ناامید افتادهام، دربارهی اتفاقات گذشته و آینده بیهوده فکر میکنم و یا تنها و بیهدف در شهر پرسه میزنم، راسکلنیکف و سرگذشت غمانگیزش را به خاطر خواهم آورد.
شنیده بودم که داستایوفسکی در روانشناسی و کند و کاو ذهنی شخصیتهایش استاد است، در بخشهای متعددی از کتاب به خوبی متوجه این موضوع شدم. صحنههای گفتگو میان راسکلنیکف با پورفیریِ کارآگاه در اواخر داستان که اضطراب و تعلیق آن بیشک مو به تن خواننده سیخ میکند، از جمله موقعیتهاییست که نبوغ نویسنده در پیچیدهسازی تدریجی شخصیتها و روابط و گفتگو میان آنها را نشان میدهد.
دربارهی پایان داستان (اگه قصد دارید کتاب رو مطالعه کنید، این قسمت رو نخونید):
بخشهای پایانی کتاب، وقتی راسکلنیکف در پیِ فهمیدن ماجرا توسط پورفیری، بین اعتراف، فرار و خودکشی باید یکی را انتخاب کند، تردید و آشفتگی او در عمق جان و ذهن خواننده نیز نفوذ میکند. فصل آخر، پس از اینکه راسکلنیکف نتوانسته اعتراف کند و خبر خودکشی سویدریگایلوف (تنها شاهدِ اعتراف مخفیانهاش نزد سونیا) را شنیده و در حال پایین آمدن از پلههاست و به نظر میرسد تصمیمش را عوض کرده، خوشحال شدم که گویا قرار نیست داستان به دستگیری و محکومیت او ختم شود. اما وقتی راسکلنیکف پس از نگاه به سونیا و در عین ناباوری دوباره از پلهها بالا میرود و جرم خود را نزد معاون بازپرس اقرار میکند، ابتدا غافلگیر و عصبانی شدم، ولی خیلی زود فهمیدم که کاری جز این نمیشد و نمیبایست کرد. راسکلنیکف مثل مجرمان دیگر نبود که بتواند جنایتش را در ذهن و جان خود دفن کند. او آنقدر ضعیف نبود که بخواهد از مجازات عملش فرار کند و با آسایشی دروغین به زندگی ادامه دهد.
غم و تلخیِ داستان در پایان نهایی به اوج خود میرسد. جایی که راسکلنیکف پس از مدتها چیزی را حس میکند، چیزی که میتواند به زندگی پوچ و ناامیدانهاش ارزشی وصفناشدنی ببخشد و او را از دره نابودی نجات دهد؛ عشق. ولی برای رسیدن به این عشق باید هفت سال صبر کند؛ هفت سال اسارت. آیا او میتواند طی این هفت سال، روزنهی کوچک امیدش را حفظ کند و به شوقِ رسیدن به سونیا زنده بماند؟
«...اما این آغاز داستان دیگری است، داستانِ نوزایی تدریجی یک انسان، تجدید حیات تدریجی او، آشنایی او با واقعیتی تازه و تاکنون ناشناخته. این میتواند مضمون داستان دیگری باشد. داستان کنونی ما همینجا پایان میگیرد.»
- ۰ نظر
- ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۳۷
- ۱۲۷ نمایش