بانو! زمانی که با زمانهی خویش نساختی، و با مَسندْنشینان و اَمربَرانِ ایشان کنار نیامدی، و آنچه را که جاهلان میگویند، جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تَبعید اَبَدیِ روح گرفتار خواهی شد - حتی اگر در کُنجِ منزلی در شهری ساکن باشی؛ و اگر بر نپذیرفتنْ پای فشردی، آوارهات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارَت خواهند کشید. شرمگینم بانو، که این جنگ را من آغاز کردهام، و سهمی عظیم از عذابش به تو میرسد و به این طفلکانِ معصوم.
من به جرأت میگویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن «معنی» وجودیِ خود در زندگی یاری کند. در این گفتهی نیچه حکمتی عظیم نهفته است که «کسی که چراییِ زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.»
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همان قدر کمتر دلت به درد میآید، همان قدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست!
آدمبزرگها هیچوقت به تنهایی، چیزی نمیفهمند و برای بچهها هم خستهکننده است که همیشه و همیشه به آنان توضیح بدهند.
آدمبزرگها، ارقام را دوست دارند. وقتی با آنان از دوست تازهای صحبت میکنید، هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند؛ هیچوقت به شما نمیگویند که مثلاً آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه از شما میپرسند: چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟ و تنها در آنوقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
آدمبزرگها همینطورند. نباید از آنان رنجید. بچهها باید نسبت به آدمبزرگها خیلی گذشت داشته باشند.
نصیحتم کن، دلالتم کن، ارشادم کن، و بگو که مرگ، حق است و مرگ مادر، بخش کوچکی از حق. اما هرگز مخواه که بر مزار تازه آبخوردهی مادرم، زار نزنم و مویه نکنم. همدردی کن، دلداری بده، نوازش کن، اما هرگز مگو که گریستن، دردی را درمان نخواهد کرد.
گریستن، به خاطر شفای انسان نیست؛ به خاطر وفای انسان است.
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما طوفان دنبالت میکند. تو بازمیگردی، اما طوفان با تو میزان میشود. این بازی مدام تکرار میشود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو؛ بنابراین تنها کاری که میتوانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان ...
طوفان که فرونشست، یادت نمیآید چی به سرت آمده و چطور زنده ماندهای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهاده بودی؛ معنی طوفان همین است!
کافکا در ساحل / هاروکی موراکامی
در دنیا هیچچیز پایدار نیست.
اگر انسان توقع بقای چیزی را داشته باشد، احمق است. اما اگر از آنچه که برای مدت کوتاهی دارد لذت نبرد، از آن هم احمقتر است!
لبه تیغ / ویلیام سامرست موام
بابا لنگدراز عزیزم!
از تو آموختم زندگی چیزهایی نیست که جمع میکنیم، زندگی قلبهایی است که جذب میکنیم...
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد؛
من میگویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی، نابودمان کند...
یک عاشقانهی آرام / نادر ابراهیمی
هیچ صیادی، بهوقتِ شکار، حضورِ خود را اعلام نمیکند. آنقدر به مرگهای متوالی، در فواصلِ منظمِ دم و بازدم، تن میدهد تا قربانی در ذرهذرهی هوای اطرافش بوی نیستیِ او را استشمام کند. خوب که رگهایش از لذت آسودگی کرخت شد، وقتِ فرود آوردن ضربه است. و من که شکاری بودم که از بدِ حادثه به قوانین تخطیناپذیرِ صید آگاه است، حالا، سکوت و نیستیِ شکارچی فقط میتوانست مضطربم کند. میمُردم بیآنکه، دستِکم، دمِ پیش از مرگ، رگهایم از لذتِ آسودگی کرخت شود. چه زورِ سهمگینی! و چه شبی از آن سهماگینتر!
همنوایی شبانهی ارکستر چوبها / رضا قاسمی
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبریِ ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهی بدنمان با آن عجین شده است. میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمیکند.
یک مرد / اوریانا فالاچی
پیش رویش دو راه میدید که هر دو به یک اندازه سرراست بودند. اما نکته همین بود که دو راه میدید، و این به وحشتش میانداخت؛ زیرا که در مدت زندگیش هرگز جز یک خط مستقیم نشناخته بود. بالاتر از همه، چیزی که رنجش را به منتهی درجه میرساند، این بود که این دو راه متضاد بودند. برگزیدن هر یک از این دو راه متضمن طرد دیگری بود. حقیقت در کدام یک از این دو است؟
ناتانائیل! ایکاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان مینگری...
مائدههای زمینی و مائدههای تازه / آندره ژید
آنقدر مدارا کردهام که دیگر مدارا عادتم شده.
وقتی خیلی نرم شدی، همه تو را خم میکنند ...!
سووشون / سیمین دانشور
اگر از کسی بدمان میآید؛ در واقع از چیزی درون آن شخص نفرت داریم که درون خودمان نیز هست.
چیزی که جزئی از ما نباشد، ما را درگیر نمیکند!
دمیان / هرمان هسه
جاناتان مرغ دریایی روزهای بعد را در انزوا سپری کرد، ولی پروازکنان تا دوردست و فراسوی صخرههای بلند میرفت. از تنهایی غصه نمیخورد، فقط از این بابت اندوهگین بود که سایر مرغان دریایی حاضر نیستند به شکوه پرواز که در انتظارشان است، باور بیاورند؛ حاضر نیستند چشمانشان را باز کنند و ببینند.
اگر آدمها، غم را با هم تقسیم نکنند، غم، آدمها را تقسیم مىکند.
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یه کافهی شلوغ میمونه، اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات رو ببندی و از بقیهی صداها بگذری و اونها رو نشنوی. صدای خندهها، گریهها، به هم خوردن فنجونها… . تو واسهم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم.
قهوهی سرد آقای نویسنده / روزبه معین
به قول نازلی، نقاشی آدم را کر میکند؛ شنوایی آدم را میبرد توی رنگها و نقاش وقتی به نقاشی فکر میکند، یا وقتی دارد تابلویش را میکشد، هم رنگها را میبیند و هم رنگها را میشنود. بو و مزهای که حس میکند، بو و مزه رنگ است و با دمب باریک و بلند قلممو، لمسش را هم به تن تابلو میریزد و گاهی اصلاً هوس میکند به این لمس آنقدر میدان بدهد که از نوک انگشتش برای درهم کردن و ساختن رنگها استفاده کند.